تقریبا یک هفته پیش میشد که بابابزرگ ملیکاجان صب ساعت 8 از مسافرت برگشتن و ملکا از خوشحالی سحرخیز شد بعدشم هوس پارک رفتن کردن این شیطون بلا. منم که خاله جونیش باشم ملیکارو همراهی کردم و براش شیروکیک خرسی خریدم و ملیکاجونی با دستای کوچولوش پولشو حساب کرد و وارد پارک شدیم........ اینم سرسره اینجا بود که فهمیدیم این دمپاییا پای ملیکارو اذیت میکنه ملیکا خانومی تمام راه برگشتو بخاطر دمپاییاش بغل خاله برگشت قربونت برم من. اینروزا یکم اشتهات خوب شده و این مامانیتو خیلی خوشحالش میکنه.خاله زهرا برات انبه گرفته بود وتو یکیشو نوش جان کردی مامانیت بال میخاست واسه پرواز کردن ...