ملیکا جونملیکا جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

ملیکا جون

آدم فروش

باید بهتون بگم که احمدبابایی ملیکا گهگداری شبکاری دارن ملیکاومامانیش میان خونه ماوماباتمام انرژی همبازیه این خانوم خانومامیشیم شب که میشه انقده براش قصه میگیم که این فک مهربونم نیاز به یه روغنکاری پیدامیکنه اینجاست که این آدمفروش نازنازی میره بغل مامانیشو به بابایی زنگ میزنن شب بخیری میکنن که بیاوببین بیچاره فک من   وحالا که شدیدا گرم بازی بامنه بابااحمدش زنگ درو میزنه تاصداشو میشنوه میدوه توپله ها اخه دخترخوب منه بدبخت یک ساعته تمام خونرو بهم ریختم یه نیگا به ما کن توروخدا... کلاغ پر خاله پریسا پر ...
7 آبان 1391

شعروقصه های مورد علاقه ملیکا

ملیکای ما شعرتتوپلویم توپلو.یه توپ دارم قلقلیه.خدای مهربون داده به ما...ستاره ای ستاره.وتنبل همیشه خوابه رو مث بلبل میخونه قصه ی پرطلایی وموطلایی که نویسندش مامان معصومشه وشنگول منگول ویه سری قصه های مندرآوردی تایادم نرفته بزارین بگم بهتون که دونگ یی روخیلی دوس داره ...
7 آبان 1391

بدون عنوان

بابابزرگو مامانجونی عاشق این دخمل کوچولوشونن از وقتی ملیکا میاد اینجاتابرگرده خونشون همبازیه اونن. مامانجونی باهاش چنان خاله بازی میکنه که بیاوببین     بعدشم که نوبت بابابزرگه روزگارش توسوپرمارکت میگذره تا دایی بهرام ازسرکاربیادو اگه واسش بستنی نگرفته باشه راه اومده روباملیجون دوتایی برمیگردن ...
30 مهر 1391

ملیکا بلبل زبان میشود

روز جمعه بودو خاله زهرا ودایی طالب و..وخانواده ملیکااینا خونه مامانجونیش بود. بعداز کلی بازی که ملیکا خانوم داشت میرفت خونشون اومدم زیپ کیفشو واکردم براش خوراکی بزارم جیغ جیغ کردو خیلی قشنگ بهم گفت   خاله پریسا مگه من به کیف تو دس میزنم که توبه کیف من دست زدی.... ...
30 مهر 1391

ملیکا داداشدار میشود

خدای  مهربون تازه گیا یه داداش کوچولو داده به ملیکا اما هنوز تودله مامانشه قراره بهمن ماه به دنیا بیاد      خدای نازنین زودتر داداشیمو بیارش. ...
29 مهر 1391

تولدیکسالگی ملیکاجون

 مامانت حسابی همه رو شرمنده کرد فقط به عشق یدونه دخترش که تو باشی ملیکاجونم.   جاتون خالی. همگی دعوت شدیم آلاچیق وتولد اونجاااا برگزار شد . اینم از کیک ملیکاجوووون اوووووووم خیلی خوشمزه بود ...
28 مهر 1391

عاشورای 89

هوا سرده و مامانیت دست برنمیداره که الا وبلا دخملمو باید لباس علی اصغربپوشونم بدم بغل تعزیه خون امام حسین که اونم علی دایی بود..... آخرش موفق شد فک کنم بابا احمدت سرکاربودو این صحنه رو از دست داد ...
28 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ملیکا جون می باشد